وبلاگ ایده های نو
یکی از دوستام یه طرحی پیشنهاد داد گفت اگه هر کی از ته قلب این کارو کنه حالش خوب میشه: بزرگ ترین هدیه دنیا بودنه !!!!اینکه بتونی باشی چون هر کسی لیاقت بودن نداره ،هر کسی لیاقت دیدن همه چیزو نداره هر کسی لیاقت پر اثر بودن ،هر کسی لیاقت خیر بودن ،هر کسی لیاقت آشنا بودن و پیغام سروش شنیدن و در آخر مهم ترین چیز : هر کسی لیاقت هدیه گرفتن نداره. یادمون باشه به اندازه لیاقتمون سختی میگیریم تا باهاش مبارزه کنیم! بیاین هرکی داره این مطلبو میخونه از ته قلب ش خدا رو شکر کنه فقط و فقط به خاطر اینکه هست!فرصت زندگی داره و فرصت این که یه تیکه ای از پازل دنیا باشه! همین. نجاری با همکارانش،در جست جو ی مواد اولیه کار ،در ایالت کی سفر می کردند .درخت عظیمی را دیدند . اگر پنج مرد دست به دست هم میدادند نمی توانستند دورش را بگیرند ،و آنقدر بلند بود که نوکش به ابرها میرسید. استاد نجار گفت:(وقتمان را تلف نکنیم،قطع کردنش زحمت زیادی می برد اگر بخواهیم با آن قایق بسازیم ،آن قدر سنگین می شود که غرق می شود.اگر بخواهیم با آن سقفی بسازیم ،دیوار های خانه تحمل وزنش را نخواهند داشت .) همه به راه افتادند، یکی از کار آموز ها گفت: -درخت به این بزرگی به هیچ دردی نمی خورد! استاد نجار گت:اشتباه می کن او سر نوشت خودش را دارد اگر مثل بقیه بود قطعش میکردیم.اما جرات داشت با دیگران متفاوت باشد،برای همین زمان درازی ،نیرومند و سر افراز باقی می ماند. 21 تیر ماه روز جهانی بدون نایلکس اعلام شده که در این روز شهرون و فروشگاه های میوه و تره بار هم همکاری میکنن ...... برای اطلاعات بیشتر میتونید به تالار گفتگوی ایرانیان گیاهخوار مراجعه کنید . ولی بیاین همگی با هم برای داشتن یه روز سالم تلاش کنیم.... . الان وقت عملی کردن حرفاست و وقت اینکه نشون بدیم میتونیم!!!!!! از این به بعد میخوام تو وبلاگمون راجع به گیاهخواری و صلح هم صحبت کنیم!راجع به مفهومش.چهار روز دیگه کودک گیاهخواری من نه ماهه میشه تو این مدت همین کودک کم سن و سال کلی چیز یادم داد !!!!یه مدت که روی یه مقاله ای درباره اعتیاد کار میکردم به این نتیجه رسیدم که من خودم به خیلی چیزا معتادم...... . از اون موقع تصمیم گرفتم همه عادت های بیجا رو ترک کنم .که بزرگترینش اعتیاد به گوشت بود.از وقتی گیاهخوار شدم گیاهخواری جنبه های خوبشو بهم نشون داد و وژگی های بدمو ازم گرفت.الان دارم دنبال یه سری راه حل میگردم واسه آشتی دادن بچه های کوچیک با طبیعت !من از ته قلب درد میکشم وقتی میبینم بچه ها از کرم خا کی ،از حلزون ،از خاک .....میترسن بچه ایی که الان گل بازی نکنه وقتی بزرگ شد میخواد چیکار کنه؟؟؟؟؟انگار بیشتر بچه های الان شدن بزرگترایی فقط با قد کوتاهتر !!!!!!!!اونم نه بزرگترای معمولی!!!!!!!!!!!!!!بزرگترایی که همش سعی میکنن دور خودشون حصار بکشن تاراحت زندگی کنن در حالی که تنها راه راحت زندگی کردن برداشتن همین حصاراس.بزرگترایی که عادت دارن با حساب و کتاب زندگی کنن با حساب و کتاب غذا بخورن ،با حساب و کتاب بخوابن و در پایان با حسابو کتاب بمیرن.!نمی دونم امشب چرا این حرفا رو زدم به هر حال ببخشین سرتونو درد آوردم..... میزی برای کار، کاری برای تخت، تختی برای خواب ، خوابی برای جان، جانی برای مرگ، مرگی برای یاد، یادی برای سنگ، این بود زندگی. اینم شعر مورد علاقه منه از سهراب سپهری!!! با تخیل آدم چی کار میکنه........ باغ باران خورده مینوشید نور. لرزشی در سبزه های تر دوید : او به باغ آمد،درونش تابناک، سایه اش در زیر و بم ها ناپدید. شاخه خم میشد به راهش مست بار، او فراتر از جهان برگ و بر . باغ سرشار از تراوش های سبز، او درونش سبز تر سرشار تر. در سر راهش درختی جان گرفت میوه اش همزاد همرنگ هراس. پرتویی افتاد در پنهان او: دیده بود آن را به خوابی ناشناس. در جنون چیدن از خود دور شد . دست او لرزید ترسید از درخت. شور چیدن ترس را از ریشه کند : دست امد ،میوه را چید از درخت. چندروز پیش مامان بزرگم متوجه شد من هوس دلمه کردم ... باور کنین همون شب وقتی با مامانم بودیم رفت با حوصله کلی برگ دلمه خرید ! میدونین دیگه من گیاهخوارم.....واسه همین با اینکه دقیقا نمی دونست ولی دلمه رو با سویا درست کرد .... بعدم نشست و منو صدا کردو دوتایی با هم دلمه ها رو پیچیدیم....با اون دستای بامزه که هر کدوم کلی تجربه دارن دلمه هارو میپیچید و خطای منم اصلاح میکردو هم زمان از خاطرات و تجربیات گذشته میگفت..... این بانو این قدر ماهو دوست داشتنی یه مثه همه مامان بزرگا اما من بعضی وقتا بچه ی ناخلفی میشم و کلی اذیتش میکنم و اونم آخ نمی گه!!!!! امیدوارم همه مامان بزرگا چه تو این دنیا چه تو یه دنیای دیگه همیشه شاد شاد شاد شاد باشن و دلاشونم پر از شمعدوونی!!!ما نوه هارم ببخشن.... دیشب مامان داشت وسایل تو آشپزخونه رو جابجا میکرد که یهو پاش گرفت و نشت رو صندلی معلوم بود کلی درد داره و جلوی من هیچی نمیگه..... دوستام پونزده ساله دارم باهاش زندگی میکنم تازه دیشب فهمیدم چقدر دوسش دارم و چقدر بهش وابسته ام یا مثلا چند سال پیش یه پرتغال پرید تو گلوی من و من دیگه داشتم خفه میشدم لبام کبود شد و نفسام به شمارش افتاد.یادمه من و آوا تو خونه تنها بودیم من فکر میکردم آوا هیچ حسی نسبت بهم نداره اما تو اون شرایط وقتی دیدم واستاده تو هال جیغ میزنه و خودشو به درو دیوار میکوبه ودنبال هر راه حلی میگرده که آروومم کنه و بعد که من خوب شدم اونم خوب شد با گوشه اشکی کنار چشمش فهمیدم ما آدما چقدر به هم وابسته ایم؟؟؟ یعنی مرگ و نبودن باعث این وابستگی پنهانی میشه؟: سلام!!!!! ما خونه رو عوض کردیم واسه همین این چند روزه نیومدم!!!!یه دوست پاکی که هیچ آدرسی هم نذاشته بود ازم خواست از سهراب جونم شعر بذارم! چشم !!!!رو چشمم!!! ولی قبلش بیاین یه ذره بترسیم!!!!!! بچه ها دو روز دیگه کارنامه درخشانمو میدن :((((( با دوستام قرار گذاشتیم دمپختک بپزیم اونام چادر و هندونه و طالبی بیارن !!!!چند روزی تو پارک زندگی کنیم!!!اینجوری واسه همه بهتره.... جون هرکی دوس دارین واسه م دعا کنینا....... يک شبي مجنون نمازش را شکست می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان گر آب دریا کم شود آنگاه رو دلتنگ شو!!!!!! سلام دوستا!چند ماهی یه که هی این شعرو میذارم هی پشیمون میشم برا اینکه فکر میکنم سر راه کسایی سبز میشه که به نقطه ایی رسیده باشن اما الان فک میکنم من که نباید نقطه رشدو انتخاب کنم!!!!!!!!!!من شعری یو که زندگی مو تغییر داد میذارم امیدوارم شمام نتیجه بگیرین: دستم بو ی گل گرفت .... مرا به جرم چیدن گل به زندان بردند اما هیچ کس نگفت شاید من گلی را کاشته باشم!!! مدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما شراب تلخ میخواهم که پیل افکن بود زورش.... تا دمی بیاسایم ز دنیا و شر و شورش! تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت حمید مصدق نیستیم .... به دنیا می آییم ، عکس ِ یک نفره می گیریم ! بزرگ می شویم ، عکس ِ دو نفره می گیریم ! پیر می شویم ، عکس ِ یک نفره می گیریم ... و بعد دوباره باز نیستیم ... از : حسین پناهی به آتش نگاهش اعتماد نکن ! لمس نکن ! به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند ! به سرزمینی بی رنگ ، بی بو ، ساکت ! آری ! بگریز و پشت ِ ابدیت ِ مرگ پنهان شو ، اگر خواستار جاودانگی ِ عشقی ! از : حسین پناهی به آتش نگاهش اعتماد نکن ! لمس نکن ! به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند ! به سرزمینی بی رنگ ، بی بو ، ساکت ! آری ! بگریز و پشت ِ ابدیت ِ مرگ پنهان شو ، اگر خواستار جاودانگی ِ عشقی ! از : حسین پناهی عشق را چگونه می شود نوشت ؟ در گذر ِ این لحظات ِ پـُـر شتاب ِ شبانه که به غفلت آن سوال ِ بی جواب گذشت ، دیگر حتی فرصت ِ دروغ هم برایم باقی نمانده است وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش می دادم ، که در آن دلی می خواند : من تو را ، او را ، کسی را دوست می دارم ! می دانی چیست ؟ به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ، بلکه مشکلات زندگی اند ! می بینی ؟ می بینی به چه روزی افتاده ام ؟ حق با تو بود ! می بایست می خوابیدم ! اما به سگ ها سوگند ، که خواب کلکِ شیطان است ، تا از شصت سال عمر ، سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند ! می شود به جای خواب به ریلها و کفش ها و چشم ها فکر کرد و از نو نتیجه گرفت که با وفاترین جفت های عالم ، کفش های آدمی اند ! می شود به زنبور هایی فکر کرد که دنیای به آن بزرگی را گذاشته اند و آمده اند زیر سقفِ خانه ی ما خانه ساخته اند ! می شود به تشبیهات خندید ! به زمین و مروارید ! به خورشید و آتشفشان ! به ستاره ها و فرزانه های عشق ! به هوای خاکستری و گیسوهای عروس ِ پیر ! به رعد و برق ِ آسمان و خشم ِ خداهای آهنی ! تصور کن ! هنوز هم زمین گرد است و منجمین پیر ِ کنجکاو ، از پشت تلسکوپ های مسخره شان ــ که به مرور به خرطوم فیل های تشنه شبیه می شوند ــ به دنبال ِ ستاره ی ناشناخته ی تازه تری می گردند ! به من بگو ! فرزانه ی من ! خواب بهتر است یا بیداری ؟ از : حسین پناهی ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار گر صورت بیصورت معشوق ببینید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت با این همه آن رنج شما گنج شما باد من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو زاهد بودم ترانه گویم کردی سجاده نشین با وقاری بودم ما را زهوای خویش دف زن کردی من پیر فنا بودم جوانم کردی دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن نه مرادم نه مریدم، ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
چرا از مرگ مي ترسيد ؟ زنده یاد فریدون مشیری (باتشکر از دورترین عزیز که یاد آوری کرد!!!) امروز دوس دارم از یکی تشکر کنم از یکی که تنهایی یو با دوستیی ش ازم گرفت و کمک کرد تا به خودم و آدمای دورم بیشتر دقت کنم. آفرین جان ممنونم مم. آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من دریا ی چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من عشق تو را من کیستم در اشک خون ساقیستم سغراق می چشمان منعصار می مژگان من ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم این است تر و خشک من پیدا بود امکان من با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو چون بوریا بر میشکن ای یار خوش پیمان من در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من پس دست را در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من مولانا سلام دوستام این روزا وظیفه خودم میدونم که بگم عیدتون مبارک !سالتون نو! فقط یه چیز میمونه ببینین من این چند روزه همش تو بهزیستی و اینور و اونور بودم.تروخدا بیاین هرکی این مطلبو میبینه هر چقدرم کم شده یه لحظه ولی از ته ته قلب دعا کنه،آرزو کنه هر چقدرم که آرزوی دوری باشه که دیگه هیچ بچه ای تو دنیا تو سطل زباله رهانشه.....باورش سخته ولی من خودم دیدم که مادر پدر بچه رو رها کرده بودن تو سطل زباله که چی؟سرش بزرگ بود....بیایم دعا کنیم که دیگه هیچ بچه ای درد نکشه....یا هرچی که خودتون میخواین فقط یه لحظه بیاین دعا کنیم چون اگه تو دنیا دونفر همزمان باهم یه آرزو رو بکنن دیگه امکان نداره اون آرزو برآورده نشه. من نه عاشق هستم ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد من نه عاشق هستم و نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید من به دنبال نگاهی هستم که مرا از پس دیوانگی ام میفهمد:) امروز با بچه های مدرسه به مجتمع بهزیستی رفیده رفتیم. تا مثلا با بچه های اونجا که هم عقب مانده جسمی و هم ذهنی ان ملاقاتی داشته باشیم. واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی درد داشت ! خداجون چرا گریه م نمیگیره؟؟؟؟ کمک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این روزها خیلی فکرم در گیر مرگ و تولد بود...... چند روز پیش پدربزرگمم رفت و به جمع رفتگان پیوست..... خدا بیامرزتش واقعا خدا بیا مرزتش .... من که هیچ وقت ندیدمش ولیییی....................... هیچی همون خدا بیامرزتش کافیه!!! دریا جان عزیز دلم تولدت امروز و هر روز مبارک!!!! امیدوارم روز به روز بیشتر شاد باشی و به اهدافت برسی!!!
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.
بر قبر من
پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم
روحش شاد
بي وضو در کوچه ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او
پر زليلا شد دل پر آه او
گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي
جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي
نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو ... من نيستم
گفت: اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم
سال ها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل مي شوي اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربت
غير ليلا برنيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سرميزني
در حريم خانه ام در ميزني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بيقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم
نه ترسا و یهودیم نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقیم نه غربیم نه بریم نه بحریم
نه ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم
نه از خاکم نه از بادم نه از ابم نه از اتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از دنیی نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از ادم نه از حوا نه از فردوس رضوانم
مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دویی از خود بیرون کردم یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم یکی گویم یکی دانم یکی خوانم
ز جام عشق سرمستم دو عالم رفت از دستم
بجز رندی و قلاشی نباشد هیچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر اوردم
از ان وقت و از ان ساعت ز عمر خود پشیمانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در ین عالم
که جز مستی و قلاشی نباشد هیچ درمانم
مولانا
نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی.......!
مولانا
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
اتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای
معشوق همین جاست بیایید بیایید
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولانا
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبرهیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیج مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز تو به سر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
مولانا
سر فتنه بزم و باده جویم کردی
بازیچه کودکان کویم کردی
صد در یا را زخویش کف زن کردی
من مرده بودم ز زندگانم کردی
مولانا
چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد می ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع باره ای دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کرده ای در همه دردمیده ی
چون دم توست جان نی بی نی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
دیوان شمس / مولوی
چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد می ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع باره ای دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کرده ای در همه دردمیده ی
چون دم توست جان نی بی نی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
دیوان شمس / مولوی
نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی.......!
مولانا
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده
گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همی کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شده ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار از او و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده
مولانا-شمس تبریز
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
- مپنداريد بوم نااميدي باز ،
به بام خاطر من مي كند پرواز ،
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است .
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است –
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟
مگر افيون افسون كار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟
مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماري جانگزا دارند .
نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست !
سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست .
همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست .
نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،
نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،
زمان در خواب بي فرجام ،
خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند !
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ،
زور در بازوست “ جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد
كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزند
درين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند .
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
Design By : Pichak |